ادامه تو کامنت
#داستان_زندگی شایان مژگان
#قسمت_هفتم
مژگان باورت نمیشه الان که پیشتم ضربان قلبم تندتر شده.من بدجوری گرفتار عشقت شدم. بعد از اینکه این احساس را نسبت به تو پیدا کردم ،زندگی برایم زیباتر شده. هدفم فقط تویی. صبح که چشمانم را باز میکنم به عشق تو زندگی ام را شروع میکنم. کل روز را تو فکر تووم . سر کار ،هنگام غذا خوردن و حتی شب.شب هم با یاد تو، پلک هام را رو هم میزارم. الان هم بعد از چند ماه که فهمیدم عاشقانه دوستت دارم ،تصمیم گرفتم ازت خواستگاری کنم. البته اگه تو هم منو لایق بدونی ...
شوکه شده بودم، واقعا فکر نمیکردم که شایان داره این حرفها را بهمن بزنه. حرفهایی که من چند وقته توی قلبم حبس کرده بودم و جرات بیانش را نداشتم. یعنی واقعا این شایان بود که این حرفها را به من میزد؟اصلا باورم نمی شد،خدای من ،نکنه تمام این اتفاقات یه خواب شیرین باشه؟ یعنی من بیدارم؟؟یعنی شایان هم منو دوست داره!؟وای که چقدر من خوشبختم. اصلا فکرش را نمیکردم شایان یک روز ازم خواستگاری کنه. اینم اینطور.آخ که شایان حرفهایت حرفهای من هم هست.من هم زندگی بدون تو برایم معنا ندارد.تلخ است،مثل زهر.زندگی بدون تو مثل عمر بادکنک کوچکی است دست یک کودک،که خرامان می دود. و بعد از لحظاتی این بادکنک از بین میرود...
شایان کمی بستنی خورد وگفت :
-نمی خوای حرفی بزنی مژگان؟
صدایم را صاف کردم وگفتم:چی بگم ؟خیلی شوکه شدم. واقعا اصلا تصورش را نمی کردم.ترجیح میدادم سکوت کنم. و از حرفهای شایان لذت ببرم. دستانم لرزش خفیفی داشت. احساس می کردم صورتم داغ شده. کمی خجالت می کشیدم ولی احساس خوشحالیم غالب بود .
شایان ادامه داد:
-ببین سارا جان، من بهت پیشنهاد دادم. تو هم سر فرصت، فکرهات را بکن. فقط خواهشا به تمام حرفام فکر کن.
لیوان را برداشتم وجرعه ای نوشیدم وگفتم:
-شایان من الان نمی دونم چی بگم. فقط خیلی غافلگیر شدم. فکر نمیکردم این وقت واینجا، این کار را با من، داشته باشی.
شایان لبخند ملیحی زد وگفت:
-پدر عشق بسوزه که زمان ومکان سرش نمیشه.
شایان گفت:
-چقدر منتظر این لحظه بودم مژگان، دلم میخواهد،همیشه کنارم باشی و همیشه پشتم باشی...
دوست داشتم دهن باز کنم وبگم شایان چقدر عاشقتم وچقدر دوستت دارم. همیشه تو ذهنم بودی و هستی. جای تو راهیچ کس نمیتونه بگیره. دلم میخواست بلند فریاد بکشم تا تمام دنیا بفهمند که چقدر دوستت دارم...ولی حیف که به مامان قول داده بودم، صبورانه عمل کنم وزیاد احساساتی نشم. شایان محو تماشای من بود ومن محو تماشایی ،شایان. واقعا چه دنیایی زیبایی. وزیباتر از اون این لحظه که توصیف ناپذیره.
از شایان خدافظی کردم. کلید را تو قفل چرخوندم ،و وارد خونه شدم. زندگی برام لذت بخش تراز قبل شده بود. اونقدر که هرگز، فکرشو نمیکردم
#قسمت_هفتم
مژگان باورت نمیشه الان که پیشتم ضربان قلبم تندتر شده.من بدجوری گرفتار عشقت شدم. بعد از اینکه این احساس را نسبت به تو پیدا کردم ،زندگی برایم زیباتر شده. هدفم فقط تویی. صبح که چشمانم را باز میکنم به عشق تو زندگی ام را شروع میکنم. کل روز را تو فکر تووم . سر کار ،هنگام غذا خوردن و حتی شب.شب هم با یاد تو، پلک هام را رو هم میزارم. الان هم بعد از چند ماه که فهمیدم عاشقانه دوستت دارم ،تصمیم گرفتم ازت خواستگاری کنم. البته اگه تو هم منو لایق بدونی ...
شوکه شده بودم، واقعا فکر نمیکردم که شایان داره این حرفها را بهمن بزنه. حرفهایی که من چند وقته توی قلبم حبس کرده بودم و جرات بیانش را نداشتم. یعنی واقعا این شایان بود که این حرفها را به من میزد؟اصلا باورم نمی شد،خدای من ،نکنه تمام این اتفاقات یه خواب شیرین باشه؟ یعنی من بیدارم؟؟یعنی شایان هم منو دوست داره!؟وای که چقدر من خوشبختم. اصلا فکرش را نمیکردم شایان یک روز ازم خواستگاری کنه. اینم اینطور.آخ که شایان حرفهایت حرفهای من هم هست.من هم زندگی بدون تو برایم معنا ندارد.تلخ است،مثل زهر.زندگی بدون تو مثل عمر بادکنک کوچکی است دست یک کودک،که خرامان می دود. و بعد از لحظاتی این بادکنک از بین میرود...
شایان کمی بستنی خورد وگفت :
-نمی خوای حرفی بزنی مژگان؟
صدایم را صاف کردم وگفتم:چی بگم ؟خیلی شوکه شدم. واقعا اصلا تصورش را نمی کردم.ترجیح میدادم سکوت کنم. و از حرفهای شایان لذت ببرم. دستانم لرزش خفیفی داشت. احساس می کردم صورتم داغ شده. کمی خجالت می کشیدم ولی احساس خوشحالیم غالب بود .
شایان ادامه داد:
-ببین سارا جان، من بهت پیشنهاد دادم. تو هم سر فرصت، فکرهات را بکن. فقط خواهشا به تمام حرفام فکر کن.
لیوان را برداشتم وجرعه ای نوشیدم وگفتم:
-شایان من الان نمی دونم چی بگم. فقط خیلی غافلگیر شدم. فکر نمیکردم این وقت واینجا، این کار را با من، داشته باشی.
شایان لبخند ملیحی زد وگفت:
-پدر عشق بسوزه که زمان ومکان سرش نمیشه.
شایان گفت:
-چقدر منتظر این لحظه بودم مژگان، دلم میخواهد،همیشه کنارم باشی و همیشه پشتم باشی...
دوست داشتم دهن باز کنم وبگم شایان چقدر عاشقتم وچقدر دوستت دارم. همیشه تو ذهنم بودی و هستی. جای تو راهیچ کس نمیتونه بگیره. دلم میخواست بلند فریاد بکشم تا تمام دنیا بفهمند که چقدر دوستت دارم...ولی حیف که به مامان قول داده بودم، صبورانه عمل کنم وزیاد احساساتی نشم. شایان محو تماشای من بود ومن محو تماشایی ،شایان. واقعا چه دنیایی زیبایی. وزیباتر از اون این لحظه که توصیف ناپذیره.
از شایان خدافظی کردم. کلید را تو قفل چرخوندم ،و وارد خونه شدم. زندگی برام لذت بخش تراز قبل شده بود. اونقدر که هرگز، فکرشو نمیکردم
- ۵.۴k
- ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط